عکس هایم برایش شیرین
شده بود..
پ.ن:
خودم برایش تلخ شده بودم..!
این ماه عالم شده برایت سجاده
و افتاده اند به پایت
پ.ن:
دستی بر روی سر ما هم بکش.
خدایا
با گناهانم
خون خدا را به جوش آوردم..
پ.ن:
باز ماه رمضان دعوتم کرد
خدا احترام ما رو نگه داشت
ما احترام خدا رو نگه نداشتیم
پ.ن: خدا نعمت داد
ما شکر نعمت نکردیم
2:با گناه سوزاندیم نعمتها را..
فرسنگها دور شدیم
بی ادبی ست بگویم اقا ما را هم یادی کن
وقتی می دانم تو یاد ما بودی...
این من بودم که فراموشت کردم
از وقتی که با گناه در افتادم...
این روزها دلم شور میزند
برای شب قدر
دستم خالی ست...
فقط کوله باری از گناه دارم
اصبغ بن نباته از یاران باوفاى حضرت على علیه السلام است ، او مى گوید: امیرالمؤ منین در زمین نجف نشسته بود که به اطرافیان خود فرمود:
چه کسى آنچه من مى بینم مى بیند؟ مردم گفتند، اى چشم بیناى خدا در میان بندگان خدا چه مى بینى ؟ فرمود:
شترى را مى بینم که جنازه اى را مى آورد و دو مرد که یکى از عقب و دیگرى از جلو آن حیوان را حرکت مى دهند و بعد از سه روز به نزد شما خواهند آمد!
بعد از سه روز همچنانکه حضرت خبر داده بود وارد شدند و پس از تحیت حضرت فرمود: شما کیستید؟ از کجا مى آئید و این جنازه کیست ؟ و براى چه آمده اید؟
گفتند: ما اهل یمن هستیم ، و این جنازه پدر ماست ، هنگام مرگ وصیت کرد که پس از غسل و کفن و نماز، مرا بر شترم بگذارید و در عراق در نیزار کوفه (نجف ) به خاک بسپارید.
حضرت فرمود: آیا از او پرسیدید چرا؟ گفتند: آرى ، جواب داد: چون در آن مکان مردى به خاک سپرده مى شود که اگر روز قیامت براى تمام اهل محشر شفاعت کند پذیرفته خواهد شد!
در این هنگام حضرت على علیه السلام از جا برخواست و فرمود:
راست گفت ، به خدا قسم که منم آن مرد.
بحار,جلد۳۱, ص ۳۵۷
هوای دلم این روزها نفس گیر شده است
بدون تو.. !
پ.ن:
1.خدا از تو خبر دارد من بی خبر..
2.این دل همه جا می رود...
جمکران.قم.مشهد اما
کربلاست داغ این دل..
این روزها دلم خیلی گرفته است دوست دارم پرواز کنم بروم... نمیدانم کجا....
شاید جایی که از این همه گناه دوری کرده باشم....
از این هوای خفه که پر از ریاء ، دروغ و وسوسه هاست...
از آدم هایی که دچار ویروس نفاق و از دوستانی که اسیر سوءظن ها هستند...
از دنیایی که دیگر خدا کنار رفته و اهل بیت فراموش شده اند...
از دل هایی که زباله دان عشق های پوچ شده اند...
من با تمام بدی از این ها خسته ام... دوست دارم بروم... پرواز کنم...
تکلیف امروز برای من رفتن شده نه ماندن...
مثل حسن باقری ها که خدمت وظیفه را در میدان انقلاب دیدند نه در پادگان سربازی...
باید رفت...
این روزها درجه ی غبطه خوردن من حسابی بالا زده از خبرهایی که می رسد...
خبرهایی که تیترشان این است: بازهم کبوتری در سوریه پر کشید...
و امروز هم اوج این غبطه خوردن بود وقتی یک همشهری در سوریه پر کشید و صبح روی دستان مردم شهر راهی گلزار شهدا شد تا روی سنگ مزارش حک شود: شهید مهدی موسوی...
در این شهر هنوز هم آدم هایی هستند که حاضرند از همه دار و ندارشان برای اهل بیت حسین ع بگذرند...
این ها در همین مساجدی که ما نمازمی خوانیم ، در همین هیئت هایی که ما سینه می زنیم بزرگ شده اند... این غیرت را در پای روضه های عباس یاد گرفته اند... و در آخرهم ارباب برای خودش گلچینشان کرد...
در خوبی های من ان قدر بدی نهفته است که اگر عنایت حق
نبود..در هر لحظه هزار بار مایوس میشدم و از شدت فشار به جنون می رسیدم.!
پ.ن:
داستان های تربیتی (عین صاد)
... ما نشناختیم اهل بیت (ع) را!
حسرت این است: عمر گذشت نفهمیدیم چه داریم! گوهری داشتیم و نشناختیم و مردیم!
(حضرت آیت الله العظمى وحید خراسانى )