این روزها پرواز را دوست دارم...
این روزها دلم خیلی گرفته است دوست دارم پرواز کنم بروم... نمیدانم کجا....
شاید جایی که از این همه گناه دوری کرده باشم....
از این هوای خفه که پر از ریاء ، دروغ و وسوسه هاست...
از آدم هایی که دچار ویروس نفاق و از دوستانی که اسیر سوءظن ها هستند...
از دنیایی که دیگر خدا کنار رفته و اهل بیت فراموش شده اند...
از دل هایی که زباله دان عشق های پوچ شده اند...
من با تمام بدی از این ها خسته ام... دوست دارم بروم... پرواز کنم...
تکلیف امروز برای من رفتن شده نه ماندن...
مثل حسن باقری ها که خدمت وظیفه را در میدان انقلاب دیدند نه در پادگان سربازی...
باید رفت...
این روزها درجه ی غبطه خوردن من حسابی بالا زده از خبرهایی که می رسد...
خبرهایی که تیترشان این است: بازهم کبوتری در سوریه پر کشید...
و امروز هم اوج این غبطه خوردن بود وقتی یک همشهری در سوریه پر کشید و صبح روی دستان مردم شهر راهی گلزار شهدا شد تا روی سنگ مزارش حک شود: شهید مهدی موسوی...
در این شهر هنوز هم آدم هایی هستند که حاضرند از همه دار و ندارشان برای اهل بیت حسین ع بگذرند...
این ها در همین مساجدی که ما نمازمی خوانیم ، در همین هیئت هایی که ما سینه می زنیم بزرگ شده اند... این غیرت را در پای روضه های عباس یاد گرفته اند... و در آخرهم ارباب برای خودش گلچینشان کرد...
سیدجان تو راه را به من نشان دادی و ثابت کردی دریچه های آسمان برای پرواز هنوز باز هستند...
حالا آرزوی من یک چیز است ، قدم بگذارم جایی که خون تو ریخته شد تا غیرتم را به رخ عالم بکشم...
بیهوده در اضطراب ماندیم همه
در تاب و تب و عذاب ماندیم همه
این ساعت زنگ خورده هم زنگ نزد
عشق آمد و رفت و خواب ماندیم همه