تنها نجات یافته کشتی اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده بود.
اوهرروزبه امیدکشتی نجات ساحل وافق رابه تماشامی نشست .سرانجام خسته وناامید ازتخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخودرااز خطرات مصون بدارد ودرآن لختی بیاساید.اماهنگامی که دراولین شب آرامش درجستجوی غذابودازدوردیدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودی ازآن به آسمان می رود.بدترین اتفاق ممکن افتاده بود
صبح روزبعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک میشد ازخواب پرید.کشتی امده بودتانجاتش دهد.مرد خسته وحیران بود.نجات دهندگان می گفتند:"خدا خواست که مادیشب آن آتشی راکه روشن کرده بودی ببینیم."